×
We use cookies to ensure you get the best experience on our website. Ok, thanks Learn more

gegli

عاشقانه بخوان

× می نویسم،از روزهای بی توبودن می نویسم
×

آدرس وبلاگ من

dokhtare40gisebahar.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/lovesong1365

شازده كوچولو-1

یک بار شش سالم که بود کتابی به اسم قصه های واقعی-که در باره ی جنگل بکر نوشته شده بود-تصویر محشری دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانی را می بلعید.

تو کتاب اومده بود که:مارهای بوآ شکارشان را همینجوری درسته قورت می دهند.بی اینکه بجوندش.بعد دیگر نمیتوانند از جا بجنبند و تمام شش ماهی که هضمش طول می کشد می گیرند می خوابند.

این را که خواندم راجب چیزهایی که تو جنگل اتفاق می افتاد کلی فکر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگی اولین نقاشیم را از کار درارم:

 

 

 

شاهکارم را نشان بزرگترها دادم و پرسیدم از دیدنش ترستان بر می دارد؟

جوابم دادند:-چرا کلاه باید آدم را بترساند؟

نقاسی من کلاه نبود،یک مار بوآ بود که داشت یک فیل را هضم می کرد.آنوقت برای فهم بزرگترها برداشتم توی شکم بوآ را کشیدم.آخر همیشه باید به آنها توضیح داد.-نقاشی دومم اینجوری بود:

 

   

 

بزرگترها بم گفتند کشیدن مار بوای باز یا بسته را بگذارم کنارو عوضش حواسم را بیشتر جمع جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم.واینجوری شد که تو شش سالگی دور کار ظریف نقاشی را قلم گرفتم.از این اتفاق دلسرد شده بودم.بزرگترها اگر به خودشان باشد هیچ وقت نمی توانند از چیزی سر درآرند.برای بچه ها هم خسته کننده است که همینجوری مدام هر چیزی را به آنها توضیح بدهند.

ناچار شدم برای خودم کار دیگری پیدا کنم و این بود که رفتم خلبانی یاد گرفتم.به خیلی جاها پرواز کردهام و جغرافی خیلی بم خدمت کرده.اگه ادم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافی خیلی به دادش می رسد.

تو زندگیم با گروه گروه آدم های حسابی برخورد داشته ام.پیش خیلی از بزرگتر ها زندگی کرده ام و آنها را از خیلی نزدیک دیدهام اما این موضوع باعث نشده در باره ی انها عقیده ی بهتری پیدا کنم.

هر وقت یکیشان را دیدم که یک خرده روشن بین به نظرم امده با نقاشی شماره یکم که هنوز هم دارمش محکش زده ام ببینم راستی راستی چیزی بارش هست یا نه.اما او هم طبق معمول در جوابم درآمده که:

این یک کلاه است.-آنوقت من هم دیگر نه از مارهای بوآ باش اختلاط کرده ام نه از جنگل های بکر دست نخورده نه از ستاره ها.خودم را تا حد او آورده ام پایین وباش از بریج و گلف و سیاست و انواع کراوات ها حرف زده ام.او هم از اینکه با اینجنین شخص معقولی آشنایی به هم رسانده سخت خوشوقت شده .

 

یکشنبه 29 خرداد 1390 - 10:48:51 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


آدرس جدید


باران بهانه ای بود


باز باران


اگر فردا براي شکار پلنگ به دريا رفتم،


یخورده دیر شد


خاطرات گم شده


مرا ببخش که جواب سلامت را نمی دهم


از تو گفتن هايم


انگار خواب هم که باشی


اتفاقش نیوفتاد


نمایش سایر مطالب قبلی

پیوند های وبلاگ

آمار وبلاگ

368544 بازدید

163 بازدید امروز

703 بازدید دیروز

1556 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements