تامی یک برگ بود. او با جریان باد، همراه بقیه همبازی هایش، توی خیابان می رفت.
یک برگ درخت افرا به تامی رسید، به او خورد و از او جلو افتاد. تامی کمی بعد به او رسید، تماس کوتاهی با او پیدا کرد و بعد از او جلو زد. ان ها چرخیدند و رفتند و به اتومبیل ها و تیرهای چراغ برق خوردند و توی هوا بالا رفتند و دوباره پایین امدند.
تامی به خودش گفت :" چه جالب!"
برگ افرا از او جلو افتاد. رنگی قرمز داشت، با رگه های منظم و مرتب و خوش رنگ. نور خورشید از وسط ان می گذشت و درخشش خاصی به ان می داد و تاکنون پسر چنین چیزی ندیده بود.
تامی از برگ پرسید:"به نظرت تو ما کجا می رویم؟"
برگ جواب داد:" چه فرقی می کند؟ خوش باش.زندگی کوتاه است."
ناگهان برگی پیر از راه رسید و گفت :" خدا کند فرق بکند. این سفر شاید کوتاه باشد ولی پایان ان تازه اغاز راه است."
به نظر تامی این بهترین چیزی بود که یک برگ می توانست بگوید.
اگر فردا براي شکار پلنگ به دريا رفتم،
مرا ببخش که جواب سلامت را نمی دهم
368662 بازدید
70 بازدید امروز
211 بازدید دیروز
1625 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian