چقدر بزرگ شدن سخت است...
چقدر بزرگ شدن سخت است... و اینکه بزرگ باشی و اینکه عاقل باشی و عاقلانه فکر کنی... و محکم و درست تصمیم بگیری... اینکه همیشه لبخند بزنی...همیشه گوش بدهی...افق فکرت تا بی کرانه های آینده را ببیند...و گوشت صدای ثانیه های سالهای بعد را هم بشنود ...اینکه یاد بگیری که گل و قاصدک صدای تو را نمی شنود...و یا اینکه ستاره ها شبها تو را نمی بینند ... این که پرواز با پرنده به طور قطع یک خیال است و در منطق جایی ندارد... اینکه با جویبار مهربان بودن وبا درخت سبز شدن و زندگی کردن کودکانه است... قصه ها اینگونه به پایان می رسند: یکی خوب می شود و یکی بد یکی به آرزوهایش می رسد و یکی حسرت می خورد یکی پنهانی اشک می ریزد و یکی شادی اش را پنهان می کند یکی جادوگر می شود و یکی موهایش را در انتظار معجزه سفید می کند یکی قصه می گوید و یکی با قصه خوابش می برد یکی شیرینی اش را در آوارگی فرهاد می بیند یکی با نام لیلی ، مجنون می شود یکی سنگ می شود و یکی شیشه یکی غریبه می شود و یکی آشنا یکی شیطان می شود و یکی فرشته ... یکی من می شود و یکی تو! خورد بر بام خانه ... و اما امروز... باز باران بی ترانه... باز باران با تمام بی کسی های شبانه... می خورد بر مرد تنها...می چکد بر فرش خانه...باز می آید صدای چک چک غم...باز ماتم من به پشت شیشه ی تنهایی افتاده... نمی دانم...نمی فهمم کجای قطره های بی کسی زیباست؟...نمی فهمم, چرا مردم نمی فهمند که آن کودک...که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد...کجای ذلتش زیباست؟!
چهارشنبه 4 خرداد 1390 - 6:13:33 PM