من نيستم
روزها مي گذرد لحظه ها از پي هم مي تازند
و گذشت ايام ، چون چروکي است که بر چهره من مي ماند
روزها مي گذرند ، که سکوتي ممتد ، بر لبم مي رقصد
قصه هايي که زدل مي آيند ، زير سنگيني اين بار سکوت
بي صدا مي ميرند
روز ها مي گذرند ، که به خود مي گويم
گر کسي آمد و برداشت زلبم مهر سکوت
گر کسي آمد و گفت قطعه شعري بسرود
گر کسي آمد و از راه صفا ، دل ما را بربود
حرفها خواهم زد ، شعر ها خواهم خواند
بهر هر خلق جهان ، قصه اي خواهم ساخت
روزها مي گذرند
که به خود مي گوييم
گر کسي آمد و بر زخم دلم ، مرحمي تازه گذاشت
گر کسي آمد و بر روي دلم ، طرحي از خنده گذاشت
گر کسي آمد و در خاطر من ، نقشي از خود انداخت
صد زبان باز کنم
قصه ها ساز کنم
گره از ابروي هر غم زده اي در جهان باز کنم باز کنم
من به خود مي گويم
اگر آمد آن شخص
من به او خواهم گفت ، انچه در محبس دل زندانيست
من به او خواهم گفت ، تا ابد در دل من مهمانيست
ولي افسوس و دريغ
آمدي نقشي زخود در سرم افکندي
دل ربودي و به زير قدمت افکندي
ديده دريا کردي
عقل شيدا کردي
طرح جاويد سکوت ، تو به جاي لبخند ، بر لبم افکندي
دل به اميد دوا آمده بود
به جفا درد بر آن زخم کهنه افکندي
روزها مي آيد
لحظه ها از پي هم مي تازند
من به خود مي گويم
مستحق مرگ است گر کبوتر بدهد دل به عقاب
من نيستم
آنکه بايد مي بود ، آنکه بايد باشم
چهارشنبه 12 مرداد 1390 - 5:25:52 PM