باز دیشب اومدی تو خوابم
نمی دونم چرا توی خوابام تنها ناجی من تویی،اما توی بیداری...
نمی دونم خوابه خوبی بود یا بد ؟! یه جای خاص بودیم،همه جا واسم غریب بود.هیچ کس رو نمی شناختم که یکدفه دیدمت
انگار خیلی وقت بود که با هم بودیم،تنها کسی که میونه اون همه غریبی می شناختم تو بودی،اما از بودنت شاد نبودم،همه جا دنبالم بودی اما نمی خواستم باشی،اون غربت و به بودن کنار تو ترجیح می دادم.بارون بدی می اومد،به یه خونه پناه بردم و تو بیرون منتظرم بودی،مثل همیشه می دونستی که باید چیکار کنی،فریاد میزدی،دیگه اینکه مردم می شنوند مهم نبود.یادته چه قدر از مردم می ترسیدی؟ انقدر حرف زدی که خندیدم...آره...انگار هنوز دوست داشتم.بهت فکر می کردم،به داشتنت،هنوز ته دلم می لرزید.نمی دونم کجا بودیم.شاید یه روستا،یه روستای قدیمی که همش از گل بود،بارون هر لحظه شدیدتر و شدیدتر می شد.انگار مردم اونجا هیچوقت پیش بینی همچین بارونی رو نکرده بودند،خونه های گلیشون طاقت همچین بارونی رو نداشتن.آسمون می بارید و می بارید،کم کم دیوارها شروع کردند به ریختن،آوار روی سرم ریخت و من اونجا گیر کرده بودم.نمی تونستم بیرون بیام،راه بسته شده بود.از هر طرف آب روی سرم می ریخت،غرق گل بودم،صدای تو و بقیه رو می شنیدم،انگار همه اونجا جم شده بودن،می ترسیدم،گفتی که نترسم،بهم قول دادی که بیرونم می آری،اما نمی تونستم باور کنم،همیشه بهم دروغ گفته بودی،سردم بود،هر لحظه شدت آب بیشتر می شد،دیگه امیدی نداشتم،دیگه صداتم نمی شنیدم،توی بدترین لحظه تنهام گذاشتی....!
اما یه دفعه حس می کردم دوستم داری،دیدمت،به طرفم می دویدی،روی قولت موندی،تو اومدی،تو مثل بیداریام نبودی،توی یه چشم بهم زدن دیدم که روی دستات گرفتیم ومنو بیرون می بری،انگار اونجا رو ساخته بودن واسه ی من،توی آغوشت جا شده بودم،می خندیدی و منو بیرون می بردی،درست حدس زده بودم،همه جم شده بودند،با اینکه کسی ما رو نمی شناخت،اما همه خوشحال بودن،چقدر همه ساده و مهربون بودن،دورمون جم شده بودن و خدا رو شکر می کردندفهنوزم بارون می اومد،روی زمین گذاشتیم،توی چشمام زل زدی و توی چشمات زا زدم،تنها چیزی که از چشمات می خوندم،عشق بود،اگه فقط یه بار توی بیداری نگاهم می کردی چی می شد؟
باز توی ذهنم ازت یه قهرمان ساختم،دوست نداشتم به هیچ چیزی به جز تو فکر کنم،محکم منو توی بغلت گرفتی،گرماتو حس می کردم،صدای نفس هاتو می شنیدم،تمام دنیام توی آغوشت خلاصه می شد،اونجا مال من بود،جایی که بجز توی خوابم هیچوقت تجربش نکرده بودم،از داشتنت خوشحال بودم،بارون سردی روی سرمون می ریخت،اما هیچی نمی تونست گرمای تنتو ازم بگیره،همه چی عالی بود که یکدفه از خواب بیدار شدم این تنها چیزی بود که می تونست تو رو ازم بگیره،بازم توی حسرتت موندم،اسمتو صدازدم اما نبودی،نمی خواستم بیدار شم،چشامو بستم شاید ادامه خوابم رو ببینم،اما فایده ای نداشت،دیگه خوابم نمی برد،آروم روی تخت نشستم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم،انگار واقعا بارون می اومد اما تو نبودی،ولی چقدر حس دستات واقعی بود،چقدر چشات عاشق بودن،چقدر دلم واست تنگه.تو هیچوقت فراموش نمی شی،آخه چرا تو خوابم می آیی ، وقتی یادم نیستی ؟
همیشه به یادت خواهم ماند
اگر فردا براي شکار پلنگ به دريا رفتم،
مرا ببخش که جواب سلامت را نمی دهم
371396 بازدید
44 بازدید امروز
187 بازدید دیروز
888 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian